رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت
رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت

پایان 1390

سلام دوستان عزیزم...

انگار همین دیروز بود... انگار همین دیروز ، سال 1390 رو پیشاپیش تبریک گفتم.

باز هم پیشاپیش سال نو رو تبریک میگم اما نود نه ، نود و یک!

امیدوارم همیشه دلشاد و پیروز و ماندگار باشید و خداوند رو صمیمانه در لحظاتتان احساس کنید.

من که گرگانی هستم اما بعد از گرگان ، به کرمانی ها هم تبریک میگم...

چرا؟!  هیچی اونی که باید بدونه می دونه ، البته گمان نمیکنم بدونه اما خدا که می دونه...!

با اجازه...!

وحید عابدین پور  گرگان

جملاتی که نمی دانم ... ؟

به سرنوشت بگویید ...
اسباب بازیهایش بی جان نیستند!
آدمند ، می شکنند ، آرام تر !

.........................................................................

وجدان ، بازدارنده گناه نیست ،
فقط گناه را کوفت آدم می کند!

سلام بی پاسخ

با دوستم بودیم...

به کاسب محل سلام کردم ، پاسخ نداد!

دوستم گفت : چقدر عبوس بود؟

گفتم : کار هر روزش است.

گفت : پس چرا سلامش می کنی؟

گفتم : اجازه نمی دهم او برایم تصمیم بگیرد./././././.



گرگان  خانه برادر بزرگم محمد...



یا حسین

تاسوعا و عاشورای حسینی را تسلیت عرض میکنم.

تولدمه

6 آبان تولدمه... خوشحالم... چند روز نیستم دوستان گلم...

خیلی سخته

خیلی سخته که پرنده باشی و توی قفس

باشی زندونیِ صیادِ پر از حرص و هوس

خیلی سخته که برنده باشی اما تو خودت

هر  دقیقه  بشکنی ٬  نفس ٬  نفس

خیلی سخته بی هوا شعر بگی ٬ قصه بگی

از روزهای عاشقی ٬ از دلِ پر غصه بگی

خیلی سخته عاشق و مجنون و دیوونه باشی

اما  یارت  باشه  بازیگرِ  عشقِ  دیگری

خیلی سخته بهترین ساقیِ عالم باشی و

بمیری از عطشِ  آب و  فشارِ  تشنگی

خیلی سخته که شب و روز٬ بکوشی و به جایی نرسی

از هوس های جوونی بگذری تا که به نایی برسی

خیلی سخته قطره باشی ٬ جمع شی ٬ دریا نشی

نا امید توی زمین گم بشی و پیدا نشی

خیلی سخته توی خواب یکدفعه از جا پریدن

کاشکی رؤیاها کمی رنگِ حقیقت ها بودن././././.


ساعت ۱:۳۸ یک شنبه شب ۱۹/۳/۱۳۸۷

و باز هم نعره های روحِ خسته و کلافه من ٬ به گوش هیچ کس

نرسید. اما نه ! مهم نیست٬ خداوند بصیر و سمیع است.

شاعر جوان _ V.A

وحید عابدین پور                این شعر رو دوباره در وبلاگم برایتون گذاشتم.
خدایا تو را شکر.  گرگان هوا سرد و بارانی و رویایی


زندگی من

اکنون تو با مرگ رفته ای

و من تنها به این امید دم می زنم

که با هر نفس ، گامی به تو نزدیکتر می شوم. این است زندگی من...


این است زندگی من....

سیم آخر

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!

چیزی که عیان است...

گفتا: تو از کجایی کاشفته می نمایی؟
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا: کدام مرغی؟ کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بی نوایی
گفتا: ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم: به می پرستی، جستم ز خود رهایی
گفتا: جوی نیرزی، گر زهد و توبه ورزی
گفتم که: توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا: به دل ربایی ما را چگونه دیدی؟
گفتم: چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا: بگو که خواجو در چشم ما چه بیند؟
گفتم: حدیث مستان سری بود خدایی

کابوس

تمام بعد از ظهر را با کابوس

پرنده ی کوچکی سر کردم

که به هوای گلدان پشت پنجره

می آمد و به شیشه می خورد.

           

وحید عابدین پور گرگان