دلت میخواهد با یکی مهربان باشی ، دوستش بداری و برایش چای بریزی!
گاهی وقت ها ...
دلت میخواهد یکی را صدا کنی ... بگویی سلام ، می آیی قدم بزنیم...!؟
گاهی وقت ها ...
دلت میخواهد یکی را ببینی...!
گاهی وقت ها ...
آدم چه چیزهای ساده ای را ندارد...!
وحید عابدین پور گرگان ... حال و احوال ... بدتر از بد ... شاید
6 آبان تولدم بود و گذشت...
خوشحالم. عید غدیر هم مبارک...
زخم خورده این دل من ، تو گذشته های تاریک
هر قدم ، هق هق و هق هق ، توی کوچه های باریک
وحید عابدین پور - گرگان
یک بیت از شعری که تازه شروع کردم و هنوز مجال اتمام ، نیافتم...
مرا پاپتی می خواند...!
او که در راهش ، کفش هایم پاره شد...!
عید فطر مبارک
صبح پیدا شده اما...
آسمان... پیدا نیست...
یادت بخیر فرهاد مهراد عزیز. خدا بیامرزدت. آمین
بوی عطر تو هنوز ، در اتاقم زنده ست
همه دم ، نشعه ی این عطر پر از خاطره ام
عطر تو ، لمس بهشت
حس جاودانگی
لمس روزای قشنگ
حس خوب زندگی
حس خوبی دارم ... وقتی در اتاق پر خاطره ام ... جایی که پر از نفس های تو هست...
نفسی می گیرم...!
نفسی می گیرم و تو را می بینم ... که شبی را با هم ، تا سحر خوش بودیم...
چه شب خوبی بود...
نازنین!
یادت هست !؟
من که یادم مانده ست
تا که عطرت اینجاست
نفس هم در من هست
بیست ساعت راه است بین با هم بودن...
بیست ساعت آه است تا تو را بوسیدن...
2:30 دقیقه بامداد جمعه 1390/08/06 ( روز میلاد من )
ای کاش این دلنامه ، بدستت برسد و بدانی که همین روزها از دوری ات ، با عقلم
وداع خواهم کرد. فردا تولدم را جشن می گیرند ، غافل از اینکه من ، تو را
خالصانه می گریم و تو نیستی و نمی دانی.
آنها نمی دانند ، تو نمی دانی ، خدا که می داند.
یا حق
به تو می اندیشم!
به تو که به من نمی اندیشی!
به تو که تمام اوقات ، تو را می خوانم!
من تو رامی گریم!
تو مرا ، ... هیچ ، نمی دانم...!
من تو را می گریم ، که تمنای وجودم هستی!
به تو می اندیشم!
به تو که خبر ندارم از تو!
به تو که گرمی دستان تو در دستم هست!
به تو می اندیشم!
به تو که ندای هر روز منی!
به تو که مسبب ، انقلاب روحمی!
" من همیشه دوستت خواهم داشت"
ساعت 12:53 بامداد پنجشنبه 90/08/05
وحید عابدین پور . گرگان