رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت
رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت

نامه ای آب شده

گاهی اوقات آدم آنقدر خسته و بی رمق میشه که

حتی نمی تونه تصمیم بگیره. تلافی خیانت یا

ساکت نشستن و زخم زبون خوردن.

این دو راهی منو ماه هاست کلافه و اسیر خود کرده.

منو پیر و بی شور کرده. دردی که از درد استخوان هم بدتره.

اکنون روز هایی رو می گذرونم که هر لحظه اش برایم تلخ تر از

جام شوکران است. حتی دیگر نای نوشتن هم ندارم.

اما هیچ وقت عقب نشینی نمی کنم.

از فرار و قبول شکست بیزارم. مدت هاست که در خود شکستم و

پودر شدم ولی هنوز هم میدون رو ترک نکرده ام. رها کردن کار توست.

تویی که لیاقت نظاره شدن هم نداری.

یا حق

 

خرد و عاطفه

بگذار لب فرو بندیم و به خواب رویم

بگذار باران بر شیشه پنجره ببارد

اکنون بیزارم تا مغز استخوان

بیزار از سفر

و از پیمودن جاده های بی پایان

که ما را امشب به اینجا کشانیده در این تعطیلات آخر

هفته و اندک اقبالی برای تفاهم.

چرا که نمی توانیم با هم به سر بریم و قادر به جدایی هم نیستیم

تناقض دیرینی است بین خرد و عاطفه.

اکنون او به آرامی در دل شب خفته

در قلب تیره و تارم او یگانه فروغ است

غرق در عشق اویم و به چهره اش می نگرم

هنوز ندای عقل به گوشم می رسد:

( این رویا را از سر به در کن)

حالا سپیده سر می زند و هنوز به خواب نرفته ام.

 سرم به دوران افتاده ولی راهم مشخص شده

چیزی بر جای نمانده و دیگر نمی توان تظاهر کرد

اکنون زمان رها کردنش رسیده

حالا ندای دل را بشنو:

(گذشت زمان آن را ثابت می کند. او همیشه جزیی از زندگی ام خواهد بود.

نمی خواهم رفتنش را ببینم)

پس من در دفاع از خود به ندای دلم گوش می سپرم. بهتر است بماند...

// زمان آن رسیده تا رهایش کنم ــــ نمی خواهم رهایش کنم //

و در این تناقض دیرینه به نفع دلم رای دادم.

 

هر دانه باران

می گویند امشب باران خواهد بارید

مشکلی نیست در خانه خواهیم ماند

این نخستین باری است که چنین خشنود شده ام

عشق مرا دریافته است

و حال شب

عنان از کف می دهد و او همچون کودکی

به خواب رفته است و گر چه می دانم

که شاید رویایی بیش نباشد

در بستر به این سو و آن سو می غلتم و فکر می کنم

آری حیرانم که چگونه آغاز شد

انگار در بزرگراهها و جنگلها جان گرفت

او لحظه به لحظه جزیی از وجودم شد و ناگهان

عشق در رسید و دل از کف دادم.

چون هر دانه باران

روزی چندین قطره رودی خواهد شد

و چندین رود به دریا می ریزند و دریا

تا ابد خروشان است. تا ابد.

و حالا تا سپیده دم یکسره می خوابم

بی هراس از شب های طوفانی

چون آنکه عمری در پی اش بودم

اینجا درست در کنار من است.....

و من حیرانم...

 

دستان مهربان

آه! بدان گونه در پایان سفر

در گرمای شب دراز می کشم

با دلی دردمند می اندیشم

که یاری می خواهم . یاری که کنارم بیارامد

کسی که منظورم را بفهمد

دستان مهربانی می خواهم تا مرا در بر گیرند

امشب به دستان مهربان نیاز دارم

آنها را بر شانه هایم می گذاری؟

آنها را بر چشمهایم می کشی؟

دستان مهربانی می خواهم تا مرا به بهشت برسانند

آن گاه که همه چیز به سر می آید

به دستان مهربانی نیاز دارم تا مرا

در طول شب در برگیرند

با لبان مخملینت مرا لمس کن

تمام عشق خود را به تو می بخشم

در زیر نور مهتاب دلت را بدست می آورم

حالا کجایی؟

از تاریکی بیرون بیا

حالا کجایی ؟! می خواهمت .

 


 

آیینه شکسته

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

 بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

 

یادگاری از فروغ فرخزاد

چیز هایی امشب یادم می آید

نازنینم!

اگر دیدی کنار ماه می خندم  

میان باد می گریم

اگر زیر بارانی ام  یک چمدان و چتر کهنه دیدی

حرفی نزن و به جایی چیزی نگو.

بگذار مردمان این سوی باد و آن سوی آفتاب

در خانه هایی که چراغ هایشان پر از پروانه مُردست

در خواب نزدیک سحر

نام مرا هجی کنند.

عزیزم!

بخدا چیزهایی امشب به یادم می آید:

از حالا اگر دیدی چتر و چمدانی کهنه در کوچه می دود

و دور می شود چیزی نگو و بگذار به خاطر تو

بروم کمی چیز های آشنا بیاورم.

باور کن همین چتر سیاه

همین بلیت های کهنه

نشان غربت ماست.

هیوا مسیح 

خلاصه ای از شهیار

با این ترانه برگردیم به هفده سالگی من. به خنده های بی وقفه . به بغض خانگی من. به امتحان

 شهریور به وحشت شب آخر  به لحظه های تقلب  خط خطی گوشه دفتر. آن گلابدان قدیمی در

کدامین صخره افتاد؟! شاپرک بانوی آواز در کجای شعله جان داد؟

 

سفری بی آغاز سفری بی پایان سفری بی مبدا سفری بی مقصد سفری بی برگشت سفری

 بی رویا سفری تا بودا شبنم تاج محل

        با حریق یادها همسفرم     وقتی دورم به تو نزدیکترم

تقدیم به کسی که نیمی از تقدیر مرا ساخت

چرا گذشتی رفتی از من و من؟

مگه من نبودم یکی از آدم؟

تو رفتی و دل منو سوزوندی

نگفتی با خودت می میرم از غم

چه آسون می شکنی دل های ما رو

مایی که هستیم عاشقای عالم

خیال کردم که تو .........

شاعر جوان V.A

آن روز ها

سلام، سلام به همه عاشقان پاک و نافران عزیز.

سلامی به گرمی یک بوسه آتشین،

سلامی به شیرینی لبخند، سلامی به طراوت بهار

سلامی به رنگ خاطره.

به گذشته بر می گردم. به گذشته پاک

 و کودکانه مثل آب. گذشته ای مملو از شور

 و شادی. آن روز ها خنده های مردم

زیبا تر بود، آن وقت ها دید مردم عمیق تر بود،

آن روز ها ، من و تو ،ما می شدیم و اینک

 روز به روز از تعداد ما کاسته می شود.

آن روز ها رنگی تر بود و

در دل عاشقانش، عشق بود نه هوس. وفا بود نه جفا.

روز هایی که دگر بر نمی گردد

و فقط در آرشیو خاطراتم جمع می شود. ای کاش

می شد حتی برای لحظه ای به گذشته بر گشت.

دوستان قدیمی ، یادتان به خیر

 

نقاب

با سلام.

به دشوارترین مراحل زندگیم رسیده ام.گنگ وسرخورده وسردرگمم.مدت ها به فکر فرو می روم بی آنکه لحظه ای فکر کنم.آنقدر در رویاها و تخیلات فرو رفته ام که گویی درون دنیایی مجازی بدنیا آمده ام وبا حقیقت بیگانه ام. انگار این درختان و طبیعت مال من نیست.انگار همه را و همه چیز را می بینم و می بویم ولی کسی نه مرا می بیند و نه می خواند و نه احساس می کند.از بدو تولد حقیقی خویش تاکنون که جوانی مجازی هستم، اینقدر دچار تهی بودن نشده بودم. می خواهم فکر کنم که چرا اما این چرا و این فکر، دیریست که از وجودم پاک گشته است.انگار مدت ها قبل می زیسته ام و اکنون فاقد حیات هستم و فقط فیلمی از گذشته ها و اعمالم را نظاره گر شده ام.دنیای مجازی من آنقدر زیبا و گیراست که تحمل این دنیای حقیقی برایم سخت و طاقت فرساست.درختان دنیای من پر برگ ترند.سایه های خنک تری دارند و برای پرندگان خسته جای بیشتری دارند.دنیای من آدمیانی دارد که همه فاقد تظاهرند و بیگانه با دروغ. دوست داشتنی و پاک و بری از سهو و گناه. در دنیای من کسی نقاب ندارد کسی جایش را با دیگری عوض نمی کند . همه چیز در جای خود قرار دارد من در دنیای خودم پاک و بی گناهم ولی زمانی که به این دنیای واقعی سفر می کنم اولین چیزی که به خودم می گویم این است که :(( ای مرد ! نقابت را همراه داری ؟ مبادا فراموشش کنی ؟)) و وقتی که در آن دنیا پا می گذارم دروغ برایم جالب است و حقیقت سخت و بی عقلی است . اما وقتی دوباره کوله بار سفر به دنیای خودم را می بندم نیازی به نقاب ندارم . چه می شد اگر در دنیای حقیقی دروغ و نیرنگ و ریا نبود؟ مگر حقیقی نیست پس چرا فاقد راستیست و اگر دنیای من مجازیست پس چرا مملو از دوستی و حیاء و یکروئیست .

خدایا تو عالمی تو رئوفی تو را دوست می دارم و تو را احساس می کنم تو برای من صمیمی ترینی تو مظهر پاکی و رحمتی به من رحم کن دنیا را به زیر سایه خود هدایت نما و هرگز حتی کوچکتر از لحظه ای مرا رها مکن .

دوستت دارم و می دانم که دوستم داری با بیانی قاطع می گویم که هرگز نمی توانم آنکه باید برایت باشم خدایا ببخشید بهتر بگم دوست من مرا با تمام نداشته هایم دستگیری کن مرا بارور کن مرا تا آخر حامی باش من با تو شکل می گیرم و با تو به افقهای خلقت سفر می کنم دوست عزیز من مرا عفو کن مرا یار باش به امید تماسی دیگر