آتشی روشن کن ... تا که دامان مرا برگیرد
آتشی روشن کن ... کورسوی فانوس ، به سرازیری خاموشی شب ، ره دارد
دلم اینک تنگ است
غزلم بی رنگ است
آتشی روشن کن ... در دل رنجورم ، که ز هجران تو ، هیزم دان است
آتشی روشن کن ... قد رعنای خودت ، تا شوم خاکستر
آتشی روشن کن ... از من و خاطره ام ... تا نماند اثری ، از من و سابقه ام
تا نباشد قبری ، از دلِ سوخته ام ...
"یار رعنای من ! آتشی روشن کن...! "
تقدیم به تنها کسی که نمیدانم مرا یار مانده است یا نه؟!
ساعت 1:51 بامداد دوشنبه 90/08/30
گرگان... وحید عابدین پور...شاعر جوان
آتش آن لحظه است که نگاهت به تلاقی تکرار رسید
و من مدام تکرار کردم چشمهایش!!
دریغ که ای روزها کارم شده دنبال کردن رد چشمهایت...
سلام زودی بیا اپم میخوام نظرتو بدونم.منتظرم