رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت
رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت

قهر خورشید

ظلمت شب٬ آسمان و زمین را به تسخیر خویش در آورده.

اینک من از این پایین با چشمانی پر از تردید و مملو از

وحشتزدگی٬ به ستارگانی می نگرم که در کنار ماه٬ در آسمان

 یکه تازی می کنند. شب همچنان مغرورانه و پر هوس٬ زمین را

پوشانیده است و به این سادگی ها جای خود را به خورشید

نخواهد داد. انگار امشب صبح ندارد. انگار خورشید هم٬ دیگر

توان بالا آمدن ندارد. انگار آفتاب مشرق زمین با چشم انتظارانش٬ برای

همیشه و تا ابد٬ وداع کرده است. آه ! ای کاش لحظه وداع خورشید٬ من هم

حضور داشتم تا شاید با اشک هایم رفتنش را مدتی به تاخیر می انداختم.

بخدا خورشید رفته است. باور کنید که دیگر بر گشتی برایش نیست. بخدا

خورشید عاشق است و عشق٬ دل خورشید سوزان را هم سوزانده است.

به خدا خورشید غروب کرد. اکنون ما چه کنیم؟

من باخورشید بسیار خاطره دارم. همیشه برایم زنده است.حتی در

 دل شب تاریک.

 

 

محبس

توی دنیای پر از حسرت و درد

توی دنیای پر از یاس و سکوت

توی دنیای پر از دوز و کلک

توی دنیای پر از سختی و ترس

کسی با من هم عزا نیست

کسی با من هم صدا نیست

توی این محبس بی چون و چرا

دور از آسمون و ماه   ستاره ها

توی این دنیای پست و بی وفا

فارغ از سلامتی    صلح و صفا

کسی با من بی ریا نیست

کسی با من بخدا نیست

 

نامه ای آب شده

گاهی اوقات آدم آنقدر خسته و بی رمق میشه که

حتی نمی تونه تصمیم بگیره. تلافی خیانت یا

ساکت نشستن و زخم زبون خوردن.

این دو راهی منو ماه هاست کلافه و اسیر خود کرده.

منو پیر و بی شور کرده. دردی که از درد استخوان هم بدتره.

اکنون روز هایی رو می گذرونم که هر لحظه اش برایم تلخ تر از

جام شوکران است. حتی دیگر نای نوشتن هم ندارم.

اما هیچ وقت عقب نشینی نمی کنم.

از فرار و قبول شکست بیزارم. مدت هاست که در خود شکستم و

پودر شدم ولی هنوز هم میدون رو ترک نکرده ام. رها کردن کار توست.

تویی که لیاقت نظاره شدن هم نداری.

یا حق

 

خرد و عاطفه

بگذار لب فرو بندیم و به خواب رویم

بگذار باران بر شیشه پنجره ببارد

اکنون بیزارم تا مغز استخوان

بیزار از سفر

و از پیمودن جاده های بی پایان

که ما را امشب به اینجا کشانیده در این تعطیلات آخر

هفته و اندک اقبالی برای تفاهم.

چرا که نمی توانیم با هم به سر بریم و قادر به جدایی هم نیستیم

تناقض دیرینی است بین خرد و عاطفه.

اکنون او به آرامی در دل شب خفته

در قلب تیره و تارم او یگانه فروغ است

غرق در عشق اویم و به چهره اش می نگرم

هنوز ندای عقل به گوشم می رسد:

( این رویا را از سر به در کن)

حالا سپیده سر می زند و هنوز به خواب نرفته ام.

 سرم به دوران افتاده ولی راهم مشخص شده

چیزی بر جای نمانده و دیگر نمی توان تظاهر کرد

اکنون زمان رها کردنش رسیده

حالا ندای دل را بشنو:

(گذشت زمان آن را ثابت می کند. او همیشه جزیی از زندگی ام خواهد بود.

نمی خواهم رفتنش را ببینم)

پس من در دفاع از خود به ندای دلم گوش می سپرم. بهتر است بماند...

// زمان آن رسیده تا رهایش کنم ــــ نمی خواهم رهایش کنم //

و در این تناقض دیرینه به نفع دلم رای دادم.

 

هر دانه باران

می گویند امشب باران خواهد بارید

مشکلی نیست در خانه خواهیم ماند

این نخستین باری است که چنین خشنود شده ام

عشق مرا دریافته است

و حال شب

عنان از کف می دهد و او همچون کودکی

به خواب رفته است و گر چه می دانم

که شاید رویایی بیش نباشد

در بستر به این سو و آن سو می غلتم و فکر می کنم

آری حیرانم که چگونه آغاز شد

انگار در بزرگراهها و جنگلها جان گرفت

او لحظه به لحظه جزیی از وجودم شد و ناگهان

عشق در رسید و دل از کف دادم.

چون هر دانه باران

روزی چندین قطره رودی خواهد شد

و چندین رود به دریا می ریزند و دریا

تا ابد خروشان است. تا ابد.

و حالا تا سپیده دم یکسره می خوابم

بی هراس از شب های طوفانی

چون آنکه عمری در پی اش بودم

اینجا درست در کنار من است.....

و من حیرانم...

 

دستان مهربان

آه! بدان گونه در پایان سفر

در گرمای شب دراز می کشم

با دلی دردمند می اندیشم

که یاری می خواهم . یاری که کنارم بیارامد

کسی که منظورم را بفهمد

دستان مهربانی می خواهم تا مرا در بر گیرند

امشب به دستان مهربان نیاز دارم

آنها را بر شانه هایم می گذاری؟

آنها را بر چشمهایم می کشی؟

دستان مهربانی می خواهم تا مرا به بهشت برسانند

آن گاه که همه چیز به سر می آید

به دستان مهربانی نیاز دارم تا مرا

در طول شب در برگیرند

با لبان مخملینت مرا لمس کن

تمام عشق خود را به تو می بخشم

در زیر نور مهتاب دلت را بدست می آورم

حالا کجایی؟

از تاریکی بیرون بیا

حالا کجایی ؟! می خواهمت .

 


 

آیینه شکسته

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

 بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و سینه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

 

یادگاری از فروغ فرخزاد

چیز هایی امشب یادم می آید

نازنینم!

اگر دیدی کنار ماه می خندم  

میان باد می گریم

اگر زیر بارانی ام  یک چمدان و چتر کهنه دیدی

حرفی نزن و به جایی چیزی نگو.

بگذار مردمان این سوی باد و آن سوی آفتاب

در خانه هایی که چراغ هایشان پر از پروانه مُردست

در خواب نزدیک سحر

نام مرا هجی کنند.

عزیزم!

بخدا چیزهایی امشب به یادم می آید:

از حالا اگر دیدی چتر و چمدانی کهنه در کوچه می دود

و دور می شود چیزی نگو و بگذار به خاطر تو

بروم کمی چیز های آشنا بیاورم.

باور کن همین چتر سیاه

همین بلیت های کهنه

نشان غربت ماست.

هیوا مسیح 

خلاصه ای از شهیار

با این ترانه برگردیم به هفده سالگی من. به خنده های بی وقفه . به بغض خانگی من. به امتحان

 شهریور به وحشت شب آخر  به لحظه های تقلب  خط خطی گوشه دفتر. آن گلابدان قدیمی در

کدامین صخره افتاد؟! شاپرک بانوی آواز در کجای شعله جان داد؟

 

سفری بی آغاز سفری بی پایان سفری بی مبدا سفری بی مقصد سفری بی برگشت سفری

 بی رویا سفری تا بودا شبنم تاج محل

        با حریق یادها همسفرم     وقتی دورم به تو نزدیکترم

تقدیم به کسی که نیمی از تقدیر مرا ساخت

چرا گذشتی رفتی از من و من؟

مگه من نبودم یکی از آدم؟

تو رفتی و دل منو سوزوندی

نگفتی با خودت می میرم از غم

چه آسون می شکنی دل های ما رو

مایی که هستیم عاشقای عالم

خیال کردم که تو .........

شاعر جوان V.A